در آن سوی پنجره ها…!


در آن سوی پنجره ها…!

نمی دانم چندی است

که دل به اقاقی می سپارم

به یادش که می افتم

قدم به کوچه باغی می گذارم

سنگ فرش کوچه باغ

از جنس سنگی تنهائی هاست

بوی گل و درختان اما

از عطر خوش آشنائی هاست

یک واژه ی ملموس می دانم

در پس یکی از پیچ های

نرم و طولانی است

سبزی درختان سر زده

از دیوارهای کوتاه

عجب کوچه باغ بی تابی است

کاش می شد اندکی اتراق کرد

در آلونک باغی

اینجا خانه ای نیست

یک در کوچک چوبی است

صاحب هر باغی

هر پیچ از این کوچه باغ می ماند

به انتظار یک دل تنگ

در جوی هم که همیشه

صحبت بی اعتنائی

آب است به سنگ

چه خوب است اینجا

دیوارها کوتاه

پنجره ای نیست

سقف آلونک ها بر جاست

چه قشنگ است

که گرد آلونک دیواری نیست

زیبائی این کوچه همین است

که هر کجا باشی کمی آنسوتر است

کافی است قدری تامل کنی

جهت سایه ی غمها را تو ببینی

و گرد نابودی آن

چرخی زنی و برگردی

نمی دانم چند پیچ دگر باید رفت

تا به باغ اقاقی رسید

ولی می دانم که دل رفته و

من می روم و

افکار پلید که هرگز نرسید

حس عجیبی است

مستی از عطر گل های اقاقی را می بینم

در هلهله ی پرواز مرغان این کوچه باغ

من محو تماشا شده ام

سخت شده به این نکته بیاندیشم

که گویا نزدیک است

تا ببینم از لب دیوار

دل سر گشته ی مستم را

که به دور اقاقی می چرخد

👤 محمدرضا پاک نژاد

تیم هنری زمیم