آفاق پوشیده از فر بیخویشی است و نوازش


آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او…

 

آفاق پوشیده از فر بیخویشی است و نوازش
ای لحظه های گریزان صفای شما باد
دمتان و ناز قدمتان گرامی ،‌ سلام !‌ اندر آیید
این شهر خاموش در دوردست
فراموش
جاوید جای شما باد
ای لحظه های شگفت و گریزان که گاهی چه کمیاب
این مشت خون و خجل را
در بارش نور نوشین خود می نوازید
او می پرد چون دل پر سرود قناری
از شهر بند حصارش فراتر
و می تپد چون پر بیمناک کبوتر
تن ،‌ شنگی از رقص لبریز
سر ،
چنگی از شوق سرشار
غم دور و اندیشه ی بیش و کم دور
هستی همه لذت و شور
ای لحظه های بدیناسن شگفت از کجایید ؟
کی ، وز کدامین ره آیید ؟
از باغهای نگارین سمتی ؟
از بودن و تندرستی ؟
از دیدن و آزمودن ؟
نه
من
بس بودم و آزمودم
حتی
گاهی خوشم آمد از خنده و بازی کودکانم
اما
نه
ای آنچنان لحظه ها از کجایید ؟
از شوق آینده های بلورین /
یا یادهای عزیز گذشته ؟
نه

آینده ؟ هوم ، حیف ، هیهات
و اما گذشته
افسوس
باز آن بزرگ اوستادم
یادم
آمد
چون سیلی از
آتش آمد
با ابری از دود
بدرود ای لحظه ! ای لحظه !‌ بدرود
بدرود

👤 مهدی اخوان ثالث