آی آدمها ..


آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر . گه پا

آی آدم ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :

آی آدم ها ..

و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها

 آی آدم ها… 

👤نیما یوشیج


«آی آدمها… آی آدمها…»
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!
به خیالی كه قضا
به گمانی كه قدر، بر سر آن خسته ، گذاری بكند!
«دستی از غیب برون آید و كاری بكند»
هیچ یك حتی از جای نجنبیدیم!
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم
تا از آن مهلكه – شاید – برهانیمش
به كناری برسانیمش!

ما نمی دانستیم
این كه در چنبر گرداب، گرفتار شده است
این نگونبخت كه اینگونه نگونسار شده است
این منم ، این تو
آن همسایه، آن انسان
این مائیم! ما…
همان جمع پراكنده ، همان تنها
آن تنها هائیم!

همه خاموش نشستیم و تماشا كردیم…
آن صدا، اما خاموش نشد
– «آی آدم ها…»
– «آی آدم ها…»
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است!
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد
خاطری آشفته ست
دیده ای گریان است
هر كجا دست نیاز بشری هست دراز
آن صدا در همه آفاق طنین انداز ست!

آه، اگر با دل وجان، گوش كنیم،
آه اگر وسوسه نان را، یك لحظه فراموش كنیم
« آی آدم ها » را
در همه جا می شنویم!

در پی آن همه خون، كه بر این خاك چكید،
ننگ مان باد این جان
شرم مان باد این نان
ما نشستیم و تماشا كردیم!

در شب تار جهان
در گذركاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی!
در دل این همه آشوب و پریشانی
این از پای فرو می افتد،
این كه بردار نگونسار شده ست،
این كه با مرگ درافتاده است،
این هزاران وهزاران كه فرو افتادند؛

این منم
این تو
آن همسایه!
آن انسان
این مائیم
ما…
همان جمع پراكنده، همان تنها
آن تنها هائیم!

اینهمه موج بلا در همه جا می بینیم،
«آی آدم ها» را می شنویم
نیك می دانیم
دشتی از غیب نخواهد آمد
هیچ یك حتی یكبار نمی گوئیم
با ستمكاری نادانی، اینگونه مدارا نكنیم
آستین ها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنه آفاق برانیمش
مهربانی را ، دانائی را
بر بلندای جهان
بنشانیمش…!

– «آی آدم ها…! موج می آید…»

👤فریدون مشیری

 

تیم هنری زمیم