باد صبا رفت و به مُلکی رسید//پادشهی ظالم و خونخوار دید


باد صبا رفت و به مُلکی رسید//پادشهی ظالم و خونخوار دید
پستِ پلیدی که فقط خار داشت//باغ زمان از نَفَسش عار داشت
لشکر او تیغ ستم آخته//بر همه از پیر و جوان تاخته
شهر پر از آتش بیداد بود//حنجره در حسرت فریاد بود
هیچ کسی روی رهایی ندید//هیچ کسی میوه ی شادی نچید

مردم شهر از همه جا بی خبر//ساقه و تن زخم ز تیغ و تبر
غنچه ی غم در دلشان باز بود//فصل ستم خانه برانداز بود
خاک نه با کس سخن و حرف داشت//کوه نه در سر هوس برف داشت
دیده ی فانوس به هر خانه کور//مرغ سعادت ز در و بام دور
هر نفَسی حامل صد آه بود//هستیِشان ملعبه ی شاه بود

باد صبا آمد از آن دورها//تاکه بصیرت بدهد کورها
باد صبا قاصد خورشید بود//هرنفسش چشمه ی امّید بود
آمد و از حادثه ی شرق گفت//آیه چنان رعد و چنان برق گفت
گفت دگرگون نکند کردگار//طالع قومی که ندارد بهار
تا که همان قوم دگرگون کند//سهم خود از سفره اش افزون کند

بی حرکت باز نمان در دعا//سهم کسی نیست به جز (ما سعی)
قوم مجاهد نشود بی نصیب//نصرُ مِنَ اللّه و فتحٌ قریب…
باد صبا با همگان راز گفت//در قفس سینه ز پرواز گفت
سنگ سکوت از سخنش نرم شد//پشت جهان از نفسش گرم شد
پنجره ها رو به خدا باز شد//خانه ی دل عاشق آواز شد

قفل سکون و قفس غم شکست//بر دلشان شوق رهایی نشست
یکسره در شهر به پا خاستند//حرمت و آزادی و نان خواستند
قطره به قطره به هم آمیختند//خانه ی بیداد فرو ریختند
شاه ستم همنفس گور شد//پیکر او طعمه ی صد مور شد…

*****
ظلم مکن ای ملِک تیره بخت//تا که ز دستت نرود تاج و تخت
ظلم در این باغ نپاید بسی//عاقبت از خاک برویَد کسی
سنّت حقّست و نباشد جز این//مصحف تاریخ بخوان و ببین
*****
باد صبا شاد شد و خنده زد//خنده بر آن لحظه ی تابنده زد
بار سفر بست و به راه اوفتاد//خاطره اش تا به ابد سبز باد!

 

👤 م . فریاد