باید که سر بذارم
رو شونه های خودم
شبونه گل ببرم
خودم برای خودم…!


باید که سر بذارم
رو شونه های خودم
شبونه گل ببرم
خودم برای خودم…!

👤 امین بانی | «نشد»

منتظر در خلوتت آن لحظه می مانی که نیست
شعرهایت را درآن هنگام می خوانی که نیست.

عشق یک مفهوم ناپیداست دنبالش نگرد
آنکه عاشق هستد آزاد است زندانی که نیست.

ساحلی آرامی و من همچو دریایی عمیق
با تو دریا هرچه باشد مست و طوفانی که نیست.

هرکسی از عشقمان پرسید در پاسخ بگو
عشق ما یک عشق رویایست پنهانی که نیست.

هم صدا و هم نفس در انتهای یک مسیر
زیر یک چتریم اما زیر بارانی که نیست.

زندگی زیباست؟ وقتی اینچنین معنا شود
زندگی با خاطرات آنکه میدانی که نیست؟

حرف رفتن را بزن آن لحظه میبینی مرا
در کنارت هستم اما در تنم جانی که نیست.

خواستم… اما نشد در شعر توصیفت کنم
شرح چشمانی که داری کارآسانی که نیست.

👤 حسین جوادزاده