خدایا 
من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم
که تو در عرش کبریایی ات نداری
من چون تویی دارم
و تو چون خودی نداری…


خدایا 
من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم
که تو در عرش کبریایی ات نداری
من چون تویی دارم
و تو چون خودی نداری…

و خدا بیدار است
محو تماشای گام لرزان غزالی
که همین ثانیه ای پیش به دنیا آمد
تو ندیدی او را؟
سر راه مدرسه دیدم، می دوید
بستنی را از زبان کودکی شیرین، چشید
و کنار قفس درویشی
آوازِ قناری را
در سکوت چشم نابینایش، شنید

و کمی آن سو تر
از لب باغچه ی پیرزنی
غنچه ی نسترنی کام گرفت
مست از شهد و شراب
شاپرک بال کشید
شادمان رقصید
پیرزن تنها، از ته دل خندید

تو ندیدی او را؟
نکند!!
چشم زیبای عزیزی
زِ ندیدش رنجیده؟
او محبت را عشق را
بخشی از روح خودش را
به تنت بخشیده

معجزه، قدرت ، هوش
عشق را به امانت داری
خوب و بد ،
سرنوشت را
تو خودت مختاری

شاعرم . . .
تو خودت همت کن
و بساز شهری با عشق
تا که سهراب نخواهد برود با قایق
مگذار که آزرده شود
خاطره سهراب
“از این خاک غریب”
نرو سهراب . . .
من خودم می روم در بیشه ی عشق
می سازم با دفتر شعرت زنگی
همه برخیزید
های خاک می شنوی آهنگی
نرو سهراب. . . .
بگذار شاخه های معرفت
دست بچه های شهر ما باشد
“پنجره ها رو به تجلی باز شوند”
شهرِ سهراب همین جا این سوی دریا باشد
های سهراب بمان . . .

سهراب راستی خدا چه شد؟
بگذار ببینم. . . آنجا. . .
هنوز در باغچه میرقصد
پیرزن بازهم می خندد
آری خدا
شهر خود را داد به ما
و خودش رفت پی آن کار مهم تر. . . (توجه به زیبایی ها)

های سهراب بیا . . .
من و تو باهم برویم
“لای ان شب بوها”
“پای آن كاج بلند”
پیش خدا
روی یک شاخه ی نرگس بنشینیم
کمی
مشق خدایی بکنیم.

 

👤 عطاالله پناه یاب (امید)