در من دیوانه ای جا مانده


در من دیوانه ای جا مانده
که دست از
دوست داشتنت بر نمی‌دارد!
با تو قدم می‌زند
حرف می‌زند
می‌خندد
شعر می‌خواند
قهوه می‌خورد
فقط نمی‌تواند
در آغوش بگیردت …
به گمانم
همین بی آغوشی
او را
خواهد کشت …

👤 مریم قهرمانلو

 

 

آغوش …

مرا بسپار در آغوشت
برای همیشه
آغوش تو هر بار
که در برم میگیرد
باشکوه ترین لحظه
زندگیم را تجربه میکنم…
………………….

تب کرده ام
از گرمای آغوش تو
هنگامی که دستانت را
بر روی تنم و گرمای
نفست را بر گردنم
حس میکنم
و خیس عرق میشوم از
شرم بودنت …
………………….

آرزو دارم
رو در روی من
نزدیک صورتم
نفس میکشیدی
مطمعن باش
می بوسیدمت …
…………………

تنت بوی تند
موج و شن های
دریا را میدهد
وقتی که غرق
در آغوشت میشوم …
…………………

چه باشکوه است
وقتی در آغوشت
لحظه ای چشم هایم را می بندم
و دنیا به احترام نفس هایمان
سکوت میکند …
……………….

خیلی وقت است
که دلم بی تاب بودنت شده
چگونه تاب می آوری
بی تابیم را …
……………

دلم میخواهد
ساعت ها فقط نگاه کنم
حرکت آرام نفس هایت را
وقتی که در آغوشم خفته ای …
……………………

مدت هاست که
هر شب و روز
فقط این را می خورم
حسرت یک لحظه
گرمای آغوشت …
……………………

نوازشم کن
من واقعی ترین حس
هم آغوشی با تو ام
در رویا و خیال و آرزوهای دور …
………………..

به یاد داری
من بودم و تو
نفس به نفس
نگاه به نگاه
و طعم آغوشی که
مبتلایمان کرد
به عاشقی …
…………………….

عجب وسوسه انگیز است
وقتی که در گرمای تابستان
از عطش عشقت
به آغوشت پناه می برم …

👤 هومان خورشاد