هر اشک سرازیر دلیلی دارد

و تاوان نیز هم!

***

«شده آيا که غمی ریشه به جانت بزند؟
گره در روح و روانت به جهانت بزند؟»
شده در خواب ببینی که تو را قرض کند؟
بروی وَهم شوی تا که تو را فرض کند؟
شده در گوش ِ تو گويد که تو را باز تو را…؟
نشوم فاش ِ کسی تا که شوم رازْ تو را…؟

شده آغوش شود تا که هم آغوش شوی؟
گره ات باز کند تا که تو خاموش شوی؟
شده یک شب برود تا که روی در پی او؟
که تو فرهاد شوي تا بشوی قصه ی او؟
به همان حال بگویی که تو مجنون ِ منی
به تو بیمار شدم تا که تو درمون ِ مني

شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟
گره ات کور شود غم به روانت برسد؟
که روی دیدن ِ او تا که کمي شاد شوی
بروی در بغلش تا که تو آباد شوي
که بگويد که تو تعریف ِ همان عشق ِ منی
بروی یا نروی هر چه شود جان ِ منی
گره ات باز کُنَد تا که تو بینا بشوي
که غمت باز شود تا که تو معنا بشوي
شده اما تو نبودی شده اما که چه دیر
گره ای کور شدم تا که شدی یک دل ِ پير

احمد طیبی