شرمیست در نگاه من؛ اما هراس نه
کمصحبتم میان شما، کم حواس نه!
شرمیست در نگاه من؛ اما هراس نه
کمصحبتم میان شما، کم حواس نه!
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنت
درخواست میکنم نروی، التماس نه!
از بیستارگیست دلم آسمانی است
من عابری«فلک»زدهام، آس و پاس نه
من میروم، تو باز میآیی، مسیر ِ ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه
پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص نه…!
👤 کاظم بهمنی
همخانه ایم و عشق دیگر یار ما نیست
دلتنگی و دلواپسی در کار ما نیست
ما خود چنان دیوار سنگی و بلندیم
قهر و گلایه بین ما دیوار ما نیست
هم سفره و همبستر و هم خواب هستیم
اما حسودی در پی آزار ما نیست
گاهی سلامی یا نگاهی خشک و خالی
جز این دگر در خانه غمبار ما نیست
یخ کرده تن هامان از این بی اشتیاقی
آغوش گرمی هم در این بازار ما نیست
حتی نگاهی مهربان یا خنده ای گرم
دیگر درون چهره بیزار ما نیست
ما خسته ایم و ذره ای شادی دریغا
در جسم و روح و جان بد کردار ما نیست
حتی نشانی از شراب گرم احساس
در جام قلب خالی و هشیار ما نیست
لبخند سنگین و نگاهی پر ز حسرت
جز این دگر در سردی احساس ما نیست
با وعده هایت زندگی قربانیت شد
قول تو دیگر چاره بیمار ما نیست