قسم به کاغذِ کاهی،
به نامه هایِ نخوانده

 


 

قسم به کاغذِ کاهی،
به نامه هایِ نخوانده
به شوقِ این که بخوانی،
چه نامه ها بِنِگارم…
خدا رقم زده شاید،
برایم آن چه نباید…
که مثلِ غنچه بخندی
که مثلِ ابر ببارم…
نمانده چاره! بر آنم
شبیهِ مادرِ موسی
سبد سبد، غمِ خود را
به نیل ها بِسِپارم…
جهان قفس شد و آخر
درِ قفس نگشودی
به حال من که نبودی…
به حالِ خود بگذارم!
برای این که دو چندان
شود جنونِ دل امشب
میانِ باغچه باید
نهالِ بید بکارم…
بگو! بگو که شنیدی
هر آنچه با تو نگفتم!
بیا رها شوم از هر
گلایه ای که ندارم…

👤 حانیه غلامی

 

ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی

باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی

هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم

این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی

ما را همه کاری به فراق تو فرو بست

باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی

گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری

تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟

از بار غم خویش نبایست شکستن

ما را که شب و روز تو بایستی و بایی

ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده

سوگند به جان تو که: اندر دل مایی

هر چند پسند همه خلقی ز لطافت

اینت نپسندیم که در عهد نیایی

بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین

تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟

ز آیینه عجب دارم آرام نمودن

وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی

اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز

سوزیست که آتش برساند به دوتایی

👤 اوحدی

 

تیم هنری زمیم