و در نهایت…
از من و تو
مشتی خاک میماند
برای کوزه گری!
و در نهایت…
از من و تو
مشتی خاک میماند
برای کوزه گری!
چه بسا سجده به خاکیم، ولی کج نظریم
و به تن جامه ی زهدی و به راه دگریم
چه بسا پنجره ی خانه ی مان باز، ولی
آید از کوچه تمنای دلی، کور و کریم
و گرفتیم گهی نقش نماینده ی حق
ای دریغا که خود از راه خدا بر حذریم
گرچه عمریست شدیم واعظ هر خوب و بدی
لیک با کرده ی خود راه به بیراهه بریم
ز تعصب بشکستیم صُراحی شراب
در پس پرده می از باده فروشان بخریم!
چو حریمی نشناسیم کنیم پرده دری
و صد افسوس به ظاهر به دعای سحریم
پند و اندرز بدادیم به هر رهگذری
ناصحیم و سر تزویر و ریا بی ثمریم
و چه خوش گفت علی(ع)، نیست مجازاتِ کسی
که گناهی کند، از توبه ی او بیخبریم
لیک “مدهوش” مگیر عیب ز هر بی هنری
که خود “اندر خم یک کوچه” و بس بی هنریم
👤 سعید پروانه
مدهوش (خلوت گزیده)