آی آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می سپارد جان


فراموش خواهی شد

چنانکه انگار نبودی


از آن دمی که گرفتم تو را در آغوشم

هنوز پیرهنم را نشسته می پوشم


دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود


بی تو مهتاب شبی باز ..

ولش کن دیگر !!


خوشا قفس

خوشا پری نداشتن


برخی آدمها تو را خوب بلدند

مثلا می‌دانند کدام آجر ..


دل بادبادکی ست حصیری

آهی که می‌وزد دل ما را 


خواب دیدم ما را بریدند

و به کارخانه چوب بری بردند


انسان میمیرد

تنها بایک تیر خلاص