«آدم ها»
می آیند…
و می روند!


«آدم ها»
می آیند…
و می روند!

آی آدمها که آسوده غنودید
دارد امشب یکنفر در گوشه ای از شهر
می سپارد جان
هیچکس آیا به فکر اوست ؟
او که وامانده است در مرداب ظلمت
ناله هایش سرد، دل پر از غوغا
سر به روی سنگفرش یک خیابان
زَهر افیون در رگش جاری است
او یکی از صد هزاران خیل قربانی است
چهره اش پائیزی وبی روح
چشمها خیره به ره مانده
همنشینش یک سگ ولگرد
مانده از خود رانده از منزل
لحظه ها در انتظار مرگ
قلب سردش از تپش مانده
نعرۀ آژیر
می شکافد سینه شب را
می برد این خستۀ مرداب
سوی گورستان
لحظۀ آرامش او زین سپس باشد

👤 محمد جاوید

گاهی فصل ها عوض می شوند
مثل تابستان به پاییز

گاهی روزها عوض می شوند

مثل دیروز به امروز

و یا حتی دیشب به امشب

و گاهی آدمها عوض می شوند

مثل تو به شما

و هر چه فکر میکنی نمیدانی

کجا از تو به شما عبور کردی

که امروز دور شده ای

و گاهی

فقط گاهی

به خوابهایم می آیی

👤 ماهان مهراوه