حکایت جامانده ها و راهی ها

دوباره باید ازینجا به جاده زل……


به عزت و شرف لااله‌الا‌الله

گمان مبر که بی تو زنده خواهم……


آدمی از چشم می‌ افتد

دمی بر چشم می‌ماند، دمی از چشم……


رعیتم و غم خرج کربلا رفتن

امام زاده آبادی ام جواب نداد!


واي بر تلخي فرجام رعيت پسری

كه بخواهد دلي از دختر يك خان……


کوه ها با همند و تنهایند

همچو ما همان تنهایان


من از لجاجت این روزگار میترسم

من از لجاجت این روزگار میترسم


به یاد مرگ در پاییز

بیش از پیش می‌افتم ..


اگر عمر من کفاف نداد

جنازه ام شب جمعه به کربلا برسد